بــــاز هـــــم خیال تــــو
مــــرا
“برداشــــت”
کجــــا می بــــرد نمــــی دانــــم!
ایــن روزهـا در مـــن
حــااـتِ فـــوق الــعـاده
اعــــــــلام شـــده اســـت
بـیـــش از حــد مـجــــــــــاز
دلـتـنـگـــ شــــده ام . . .
تو از آسمان که نه، آسمان از تو آمده....
تو روی زمین که نیستی، زمین زیر پای توست....
هوا را که تو تنفس نمیکنی، هوا محتاج نفس های توست...
مـــــــــــن محتاج نفس های توام...
من همیشه محتاج نفس هایت بوده ام...
من همیشه محتاج نفس هایت هستم...
ای مهربانم...
من تو را به لحظه لحظه های اجابت دعا می سپارم...
من تو را نمی سرایم!
تو ...
خودت در واژه ها می نشینی ...
خودت قلم را وسوسه می کنی !!!
و شعرم را بیدار...
باران بهانه است . . .
آسمان را هوس بوسه زدن بر خاک است
چه دعایی کنمت بهتر از این
که خدا پنجره ای رو به اتاقت باشد
عشق محتاج نگاهت باشد
عقل لبریز زبانت باشد
و دلت وصل خدایت باشد...
کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش با هر دل، دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش لبخندها پایان نداشت
سفره ها تشویش آب و نان نداشت