من تو را نمی سرایم!
تو ...
خودت در واژه ها می نشینی ...
خودت قلم را وسوسه می کنی !!!
و شعرم را بیدار...
من تو را نمی سرایم!
تو ...
خودت در واژه ها می نشینی ...
خودت قلم را وسوسه می کنی !!!
و شعرم را بیدار...
کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش با هر دل، دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش لبخندها پایان نداشت
سفره ها تشویش آب و نان نداشت