اگر انسان ها بدانند بودنشان باهم چقدر محدود است، محبتشان به هم نامحدود می شود.
امام علی (ع)
اگر انسان ها بدانند بودنشان باهم چقدر محدود است، محبتشان به هم نامحدود می شود.
امام علی (ع)
مےنویسم ◥کـانـــال◣
هر کس یاد چـــیزے مے افتد...
گرمایے ها : یاد کولر مےافتند
دیپلماتها : یاد سوئز
سیاستمداران : یاد رسانههاے ارتباط جمعے
اما آنها که با ◥ تشنگے و عطش ◣ آشنایے دارند
کانال برایشان واژه درد آوریست…
کانال برایشان تداعے کنندهے ..
کانـــال 【 کمــــــیل】 و گردان 【 حنظــــله 】 است…
رنجانده ام دوبـــاره دلت را، مــــــرا ببخش *** آبی ترین کـــرانه ی دریــــــــا، مرا ببخش
می خواستم که خــــــــــوب بمانم برای تو *** نـاخواسته بد شدم امــــا، مــــــرا ببخش
رنگــــی ندارد این غـــــزلِ کـــهنه پیش تـو *** زیباترین قــــصیـــده ی دنیـــــا، مرا ببخش
دل گــــیر می شوی زِ من و دَم نمـی زنی *** شرمنده ام، همیشه و هر جا، مرا ببخش
تــــو تکیـــه گاه محکــــــم اندوهِ من شدی *** سنگ صبــــــــــور این دل تنها، مرا ببخش
روشن نموده ای شبِ ایــن بی ســـتاره را *** ای مثل مـــــــاه روشن و زیبا، مرا ببخش
این است حرف آخرِ من، ای همیشه خوب *** عـــــذرم قبـــول می کنی آیا؟ مرا ببخش
گاهی گردش پرگار تقدیر در دست تو نیست
باید بنیشینی و نظاره کنی ...
اما "مرکــــــــــــــــز" را ...
که درست انتخاب کرده باشی ...
"دلت قرص باشد"...
دیگر هر چه می خواهد بچرخد ...
هر چه می خواهد بچرخد ...
ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ راضیه مرضیه....
کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش با هر دل، دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش لبخندها پایان نداشت
سفره ها تشویش آب و نان نداشت
امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
رحمت خدا بر آنکه بداند نفسهای او، گامهایی است که بسوی مرگ برمی دارد!
پس شتاب کند در اطاعت و کوتاه کند آرزوهایش را.
منبع: غرر الحکم صفحه 374
فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده :
یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام)عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟!
شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو : به آسمان رود و کار آفتاب کند .
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدین، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
--------------
پینوشت:
داشتم فکر میکردم حواسمون بهاندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که اونی که خدا به ما میده از مشت ما بزرگتره...