یک قلم

سوختم، خاکسترم را باد برد ...
یک قلمشرح وبلاگ سوختم، خاکسترم را باد برد ...
یک قلم

تمام مشکل بشر این است که فکر می کند ظهور یکی از راههای نجــــاتش است؛ حال آنکه ظهور تنها راه نجــات است...

کانال تربیت فرزند در ایتا و تلگرام 👇
FarzandeRazavi@

لینک مستقیم: ایتا 👇
eitaa.com/FarzandeRazavi
تلگرام 👈 t.me/FarzandeRazavi

پیام های کوتاه

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

گاهی گردش پرگار تقدیر در دست تو نیست

باید بنیشینی و نظاره کنی ...

اما "مرکــــــــــــــــز" را ...

که درست انتخاب کرده باشی ...

"دلت قرص باشد"...

دیگر هر چه می خواهد بچرخد ...

هر چه می خواهد بچرخد ...

ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ راضیه مرضیه....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۲۴
قلم یک قلم

کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود

کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست

کاش با هر دل، دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت

کاش لبخندها پایان نداشت
سفره ها تشویش آب و نان نداشت

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۴۹
عرفان

امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
رحمت خدا بر آنکه بداند نفسهای او، گامهایی است که بسوی مرگ برمی دارد!
پس شتاب کند در اطاعت و کوتاه کند آرزوهایش را.

منبع: غرر الحکم صفحه 374

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۰۴
عرفان

فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده :
یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام)عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟!

شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو : به آسمان رود و کار آفتاب کند .

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۲۸
عرفان

خدایا ♥
آسان بودن دشوار است، آسانم کن!
کلام تو بودن دشوار است بارانم کن!
آن نیستم که باید، آنم کن...

خدایا

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۵۴
عرفان

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدین، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
--------------
پی‌نوشت:
داشتم فکر میکردم حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که اونی که خدا به ما میده از مشت ما بزرگتره...

 

دست

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۳۳
عرفان